تنها...
بسوز ای دل ! که تو نه عاشقی را بلدی ... و نه عشق را می فهمی ...
بسوز ای دل ! هر چند می دانم ، تو حتی سوختن را هم تاب نمی آوری ...
بسوز ای دل ! تو را چه به عشق طلب کردن ؟ تو را چه به ادعای عطش عشق داشتن ...
بسوز ای دل ! دل های عاشق از آتش عشق می سوزند ... ولی تو از آتش فراق عشق بسوز ...
بسوز ای دل ! و بشکن ... اگر می توانی بشکن ... بشکن که عاشقی کار تو نیست ... عشق ، مرد می خواهد ...
بشکن ای دل ! هر چند صدای تو هیچ گاه به خوش اهنگی قلب های شکسته از عشق نمی شود ...
بشکن ای دل ! نگذار بگویم که تو حتی شکستن را هم نمی دانی ...
بشکن ای دل ! و بسوز ... می سوزی یا بسوزانمت ؟ ... چه می گویم ؟ ... من حتی سوزاندنت را هم بلد نیستم ... بگذار همچنان بی نصیب بمانی ، شاید سوختن و شکستن را بیاموزی ...
نویسنده : م . روستائی » ساعت
8:27 عصر روز سه شنبه 86 دی 25